شادان

دوری از هرچیزی و دوری از هرکسی،که در آنجا نه صدای خنده ای از ته دل می آید،نه بوی شکوفه های گیلاس سئول ،نه از پارچه ای از جنس ابریشم و نه پروانه ای که رنگی دلربا داشته باشد؛دیدمت.
آنقدر بنده ی نظر کرده ی خداوند نشده ام که هرروز صدای خنده های از ته دلت را با گوش هایم در همین نزدیکی نوازش دهم . باعطر پیراهنت بینی ام را عادت دادم ،دستانت را در کف دستان لرزان خودم لمس میکنم ،دستانم را با ته ریش روی صورتت عجین کردم . آنقدر بی هوا آنکه خودم خبر دار شوم می بینم احوالت راخبر دارم
کاش بغل تو همیشگی بود و بعد آغوشی مهمان سینه ی گرمت میشدم
و این را هم در کلامم بگویم که تو همچو تیر آرش که بر فراز ایران کشید و ایران را پهناور نشاند، قلبم را برای خودت پهناور کردی..
وجودم را همچو رستم که دلیری را چیره بود ، چیرگی بخشیدی
بر وجود و پیکرم سراسر بذر اعتماد کاشتی، پدر دوستت دارم.

بازدیدها: ۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *